توی تنهایی یک دشت بزرگکه مثل غربت شب بی انتهاست یه درخت تن سیاه سربلند آخرین درخت سبز سرپاست رو تنش زخمه ولی زخم تبر نه یه قلب تیر خورده نه یه اسمشاخه هاش پر از پر پرنده هاست کندوی پاک دخیل و طلسمچه پرنده ها که تو جاده کوچ مهمون سفره ی سبز اون شدنچه مسافرا که زیر چتر اون به تن خستگیشون تبر زدنتا یه روز تو اومدی بی خستگی با یه خورجین قدیمیه قشنگبا تو نه سبزه نه آینه بود نه آب یه تبر بود با تو با اهرم سنگاون درخت سربلند پرغرور که سرش داره به خورشید میرسه منم منماون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه منم منممن صدای سبز خاک سربی ام صدایی که خنجرش رو بخداست صدایی که تو ی بهت شب دشت نعره ای نیست ولی اوج یک صداسترقص دست نرمت ای تبر بدست با هجوم تبر گشنه و سختآخرین تصویر تلخ بودنه توی ذهن سبز آخرین درختحالا تو شمارش ثانیه هام کوبه های بی امونه تبرهتبری که دشمنه همیشه یاین درخت محکم و تناورهمن به فکر خستگی های پر پرنده هام تو بزن، تبر بزنمن به فکر غربت مسافرامآخرین ضربه رو محکمتر بزن